آقاي
نـورمفيـدي که معمولا ً در انتخابات يا روزهاي بسيار مهم دفتر خود را ترک مي کند
هفتـه پيــش دفتــر خود را به مقــصــد بازديـد نمايشگاه روزنــامه نگــاران و
نشـريـات استـــان به سالن فحرالدين اسعد گرگاني آمد و در برنامه بازديد خود غرفه
صـحـــرا را نيز مد نظــر داشت.
مسئـولين نشـريـه کـه اوليــن بار کسي از بــزرگان به ديدن غرفـه صحـــرا مي آمد
خيلي خوشحال بودند. براي پذيرائي از مهمان خود غرفه هفته نامه را آرايش کرده و
تلاش نموده موقـع حضــور مهمان عزيز همه چيز سر جاي خود باشد. خلاصــه چـائي
تــازه دم تــرکـمني، نان تـارۀ ترکمني، پياله هاي گلدار ترکمني و ... همه چيز و
همگان حاضر بودند که مهمان عزيز را ملاقــات کـنند. بر حسب يکسري اتفـاقـات مهم
بعد از نيم ساعت تـأخير حاجي آقـا در غرفه صحرا حاضر مي شود. بعد
از سلام و احوال پرسي و با تشکر از مهمان نوازي ترکمنها و تعريف کردن خاطرات کوچک
و بزرگ از ترکمنها آقاي نـورمفيـدي هفته نامه اي که در روي ميز بود بر مي دارد و
با خودش مشغـول مي شود، چند دقيقـه اي با هفته نامه کلنجار مي رود تا که بخوانـد،
آخر سـر کـلافـه شده و از "صحراچي ها" که گوشه اي از غرفه مشغول پذيرائي از
محافظان و همراهان نمـاينـدۀ امام بودند مي پرسد: اين خط شما هم خيلي خرچنگ و
قورباغه اي که.يکي
از مسئولين
هفتـه نامه که انتظـار چنين سؤالي را نداشت در جواب مي گويد: بله حاجي آقا، اين
خط فارسي اينطـوري ديگه. حاجي تازه متوجه ميشود که هفته نامه اي که چند دقيقـه اي
با آن کلنجار رفتـه به زبــان خـودش بـوده. حاجي آقـا دوباره مي پرسد: پس چرا من
نمي توانم بخوانم. تازه يکي از اطرافيان فکر مي کند که بايد مشکل جـدّي باشد، و
به طـرف حاجي مي رود و با اولين نگاه متوجه مي شود که حاجي روزنامه را وارونه
گرفته است. با
کمال احترام و با لبخندي ظريف به حاجي مي گويد: ببخشيد حاجي آقا روزنامه اشتبـاها
ً به شکل وارونه در دست شما جا گرفته. حاجي که متوجه داغي آش شده بود مي گويد:
مگر شما روزنامه تان را فارسي مي نويسيد؟در
جواب صحراچي ها مي گويند: بله حاجي آقا، ما حق نداريم به زبان خودمان بنويسيم، در
نتيجه ما اجازه نداريم روزنامه را به ترکمني بنويسيم. حاجي
براي رد کـــردن جـاي پـاي خود فـورا ً از معــاون ارشـاد اسـلامي که همــراهش
بود مي پرسد: چرا اينها اجازه ندارند تـرکمنـي بنويسند؟ آقاي معاون ارشاد اسلامي
که آشفتگي بازار را متوجه شـده بود در جواب مي گويد: از هميــن الان آقـاي مدير
مجــله اجازه دارد به هـر زبــانـي خواست بنويـسد. به اين ترتيب حاجي که
انگشتــانش را ســوزانده بود يــواش يــواش خداحافظي کرده و جمع روزنامه نگاران
صحرا را ترک مي کند. تازه نزديک در خروجي غرفــه رسيـده بودند يکي از همراهان
حاجي آقا نور مفيدي به ايشان را ياد آور مي شوند که در بخشنامه امام هم بـود که
هيـــچ کس حــق ندارد روزنامه را وارونه بگيرد. آقاي نــورمفيــدي که از ياد آوري
همراه خود دلخور شده بود. در جــواب مي گــويـد: تـو که چشمت را عينـک زده اي
چــرا چيــزي هــم بــه گـــوشت دست و پـا نمي کني؟ مگر گفته نشد که روزنامه
اشتباها وارونه در دستهاي من جا گرفته. بدين
ترتيب يک اتفاق ساده خيلي مؤثرتر از چندين تقاضا نامه بود. من اميدوارم معـاون
ارشـاد اسلامي بعد از پايان انتخــابات هم سر قولـش بايـستد و گرنه ممــکـن است
حاجي آقا تمـامي دستش را بسوزاند.