داستان

داستانواره از ايوب گرکزي : وقتيکه پرستوها برميگردند  

 
بهار با شکوفه ها و سبزه ها سر ميرسيد ، به کوه و برزن زندگي دوباره بود. نسيم شمال روح روان را نوازش ملايمي مي بخشيد.
آنّا چشم دوخته بود به لانه پرستويي که هر سال بر ميگشت . آشيانه اش را سفيد و تعميرش کرده بود ، دگرگوني آب و هوا او را سر زنده نمي کرد، بلکه او را در ماتم و غم بيشتر فرو مي برد ، تنها يک چيز در آنّا جوانه ميزد ، و آن ديدار و گفتگو با پرستوي بهاري بود. مي با يست از سفر باز مي گشت، هر ساله منتظر ميماند. سالها بود که آشيا نه اش را ترک کرده بود.
آيا او را طوري شده بود ؟
به کدامين گرمسير ممکن است رفته باشد ؟
نکند او ره گم کرده باشد ؟
همواره در راز و نياز نمازش او را دعا ميکرد . آنّا به غير از وقت بهار، که پرستوها راه سفر مي بستند ، قناريش را به  اتاق خوابش آورده بود، تا او را به ياد پرستويش نظاره کند. به يکباره از قفس به تنگ آمد و او را در هواي آزاد پرواز داد، تا شايد از پرستوي سينه قرمز پيامي آورد.
پرستوها همراه بهار بر ميگشتند، پرستوي سينه سفيد و نوک طلايي با آواز و نغمه خواني راه لانه خويش را گرفت ، لبخند معني داري بر لبان آنّا غنچه بست ، که شايد پيامي....
به يکباره چشمانش از اميد غرق در اشک گرديد.
آنّا جاي خوابش را نيز تغير داده بود و درست در مقابل لانه پرستو ميخوابيد و بي وقفه
آنرا نگاه ميکرد تا شاهد  خواب آرام او باشد.
پرستوي سينه سفيد و نوک طلايي ، انگار حال آنّا را درک ميکرد . عادتش بود که خود را در لانه اش کاملا جا ميداد و سرش را بر لبه آن تکيه داده و نگاهش را درست بر نگاههاي آنّا ميدوخت، گويا حرفهاي آنّا را ميفهميد .
آنّا نگاهش را زل ميداد و باور داشت که حرفهايش را دارد مي شنود .
تو پرستوي من را نديدي ؟ در آن سفر دور و دراز ؟
در آن گرمسير ؟ عين خودت بود . ناز و دوست داشتني . البته سينه اش قرمز بود ، پر از درد و خون .
قلبش مي رنجيد. از اين رو او رنگ خون دل را به سينه کشيد، تا همه بدانند که او دلي خونين جگر دارد .
کاکل به سر بود ، زيبا مي خواند ، از اين رو سنگ زدند ، او پرواز کرد ، به سفر دور و درازي رفت، که شايد پرستويي به دياري ديگر بود ، که چشم مي دوخت به بهاري ديگر.
اشک در چشمان آنّا تصوير را در آن مخدوش مي کرد. به همين خاطر چشمانش را تنگ ميکرد تا تصوير را بهتر ببيند . ماهيچه هاي چشمان آنّا چنان خسته مي شد
که پرستو و لانه اش را در يک فضاي نامتناهي به صورت نقطه سياهي ميديد که در بعضي وقتها پرستو جابجا ميشد و نقطه سفيدي امتداد نگاههاي آنّا را همراهي ميکرد ، که در اين حال بود ، آنّا به خواب مي رفت .  
 
 
[ بازگشت به صفحه اول ]  [ نسخه قابل چاپ ]  [ اين متن را با ايميل بفرستيد ]

turkmensahra.org